ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 |
درس اول
یک روز آقا کلاغه نشسته بود روی شاخه درخت و با تخماش بازی میکرد. آقا خرگوشه که داشته از اون زیر رد میشده نگاه میکنه، میبینه کلاغه اون بالا داره واسه خودش حال میکنه. بهش میگه: آقا کلاغه! فکر میکنی منم میتونم بشینم این زیر با تخمام بازی کنم؟! آقا کلاغه هم میگه: بعله که میتونی!
خلاصه آقا خرگوشه هم میشینه زیر درخت و شروع میکنه با تخماش بازی کردن. هنوز پنج دقیقه نگذشته بوده که آقا روباهه از پشت یک بوته میپره و آقا خرگوشه رو یک لقمة چپ میکنه...
نکتة مدیریتی: برای اینکه آدم بتونه صبح تا شب بشینه یکجا و با تخماش بازی کنه، باید اون بالا بالاها نشسته باشه!
یک روز حاجآقا کبک به اتفاق خانومش زیر یک درخت بلند نشسته بودن و با آقا غازه گپ میزدن.. همینجوری از هر دری گفتند، تا یهو حاجآقا کبک نگاه میکنه به درخته و آهی میکشه و میگه: ای خدا جون، کاش میشد من یک روزی رو یکی از اون شاخههای بالا مینشستم!
یک مدت میگذره، آقا غازه حاجآقا کبک رو میکشه کنار، بهش میگه: رفیق، چقدر دوست داری امشب رو روی اون شاخه سرکنی؟ حاجآقا کبک میگه: خیلی! حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم. آقا غازه میپرسه: هرکاری؟ حاجآقا کبک میگه: هرکاری! آقا غازه یک نگاه به کپل گوشتالوی حاجخانوم کبک میندازه، یک ابروش رو میندازه بالا، میگه: هرکاری؟! حاجآقا اول شاکی میشه، میاد که داد و بیداد کنه و خشتک آقا غاز رو بکشه سرش، که یهو باز چشمش میافته به شاخة درخت و آخر تصمیمش رو میگیره و میگه: قبول!
خلاصه آقا غازه میره اونور و یک دور سیر ترتیب حاجخانوم کبک رو میده و بعد با لبخند رضایت بر لب میاد و حاجآقا کبک رو بلند میکنه و میذاره رو یک شاخة درخت. حاجآقا کبک هم یک دو سه ساعتی داشته آخر حال دنیا رو میکرده که چشمش میافته به شاخههای بالاتر، آقا غازه رو صدا میزنه میگه: برادر، راه داره من رو ببری چندتا شاخه بالاتر؟ آقا غازه باز یک ابرو رو میندازه بالا، میگه: راه که داره حاجی، ولی کار میبره! حاجآقا کبک هم میگه: .......عمش بابا، برو به کارت برس!
خلاصه آقا غازه باز میره پایین و یک دور دیگه حاجخانوم کبک میگذاره و بعد هم پرواز میکنه میاد حاجآقاکبک رو میگذاره نوک درخت. حاجآقا کبک دیگه واسه خودش تو اوج فضا بوده و کیفش به اتمام کوک، که تو همون حال و احوال مزرعهدار مهربون که یک کبک سفید و چاق و چله روی نوک درخت توجهش رو جلب کرده بوده، با یک تیر خلاصش میکنه.....
نکتة مدیریتی: ....کشی و زن قحبهگی ممکنه آدم رو به شاخههای بالا برسونه، ولی آدم رو اون بالا نگه نمیداره!
گنجیشک کوچولو توی یک روز سرد زمستون داشت بالای یک مزرعه پرواز میکرد. هوا اونقدر سرد بود که بعد از یک مدت گنجیشک کوچولو تو هوا یخ زد و افتاد پایین.. یک مدت همینطور مثل یک گلولة یخ زده اونجا افتاده بود که یهو آقا گاوه که داشت از اونجا رد میشد یک تاپالة مشتی با پدر مادر انداخت رو گنجیشک کوچولو.
چند دقیقه بعد گرمای مطبوع تاپالة آقا گاوه یخ گنجیشک کوچولو رو آب کرد و گنجیشک کوچولو هم که حالا حسابی گرم شده بود، از شدت خوشحالی شروع کرد به آواز خوندن.. صدای آواز گنجیشک کوچولو رسید به گوش آقا گربه که از همون نزدیکی میگذشت و اون هم صدا رو دنبال کرد و اومد بالاسر تاپالة آقا گاوه و با دقت گنجیشک کوچولو رو از اون تو درآورد و بعد هم با لذت خوردش...
نکتة مدیریتی اول: هرکسی که تا گردن میرینه به آدم، دشمن آدم نیست!
نکتة مدیریتی دوم: هرکسی که آدم رو از تو گه نجات میده، رفیق آدم نیست!
نکتة مدیریتی سوم: اگه تا گردن تو گه گیر کردین، لااقل دهنتون رو ببنیدن!