وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

فرجه های زورکی


من نمی دونم آخه چرا تهران و شمال و جاهای دیگه برف و بوران میاد، دانشگاه ما تعطیل میکنه....
آخه قشم چیش به تعطیلی...دو قطره بارون اومد....شب مدیر اموزش زنگ زد ....

دانشگاه تعطیلِ.....

واییییییییییییییییییییییییییییی
نمی دونید دخترا ساعت 12 شب چه جیغی میکشیدند از خوشحالی.... من گریه میکردم...
آخه من فقط یه امتحان دیگه داشتم که امتحانام تموم شه.....
دیپورتمون کردن خونه همامون....
می دونید بدترین روی قضیه چیه....اینکه
مهرسده از شمال میاد قشم...الان 4ماه که مامان ، باباشو ندیده... دلش خوش بود که 27 دی امتحانش تموم میشه و میره خونه....ولی...زهی خیال باطل....
فعلن فعلنا موندگار...
زنگ زد به باباش گفت بابا با این اوصاف عید منتظر من باش....طفلی داشت گریه میکرد....
بی خیال ...خیلی ها خوشحال شدن ...مثل اشرف که از زندگی فقط.....
بازم بی خیال....


..................
پ.ن
به امید اون روزی که مجبور نباشم بگم دانشگاهم ، دانشگاه( مدرسه) قشمِ