وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

در ذهن درهم من

بار ها و بارها شده که اومدم صفحه وبلاگمو باز کردم و خواستم چیزی توش بنویسم ولی نه، نشده. دستم به نوشتم نرفته، هیچ حسی نبود واسه نوشتن حرفایی که می خواستم بزنم

یکی از دلایلش این بود که بعدش باید بشینی و واسه کلی از رفقا توضیح بدی که چرا این جمله

رو نوشتی و ... .

امروز دیگه دلو زدم به دریا گفتم بزار حداقل خودمو خالی کنم یه جوری دارن این فکرا و حرفا واسم عقده میشن.

همه رو می نویسم اگه دیدین ازش سر در نمیارین بدونین که تو مغز خودمم همین جوری بوده، و خودمم چیزی ازش نفهمیدم.

مهمترین موضوع مربوط میشه به یه دختر مث من و خیلی های دیگه، که خیلی آرزوها تو سرش واسه خودش داره،( اونقدر دلسنگ هستم که بگم هر کی مشکلش به خودش ربط داره و بهش فکر نکنم ولی من دردشو با تموم احساسم درک کردم). خودش می گفت که نذاشتن درس بخونم و گفتن باید کار کنی و خرجتو خودت دربیاری(کار اونم یه دختر ۱۵ ساله).

گفتم پس بابات کجاست؟ گفت جدا شدن . . . گفتم کی؟ . .گفت همون اوایل ازدواج

دلیلشو پرسیدم. .  می دونین چی گفت؟!!! گفت که موقع ازدواج مامان و باباش خانواده ی باباش پول نداشتن عروسی بگیرن و خانواده ی مامانش پولو میدن به شرطی که بعدا اونا پولو بعدا

بعد ازدواج خانوادهی باباش میزنن زیر حرفشونو و پولو نمی دن مامانِ مامانش هم طلاق مامانشو از باباش میگیره .

حالا هم که بزرگ شده خودش داره خرج خودشو درمیاره، خودش داره واسه خودش جهاز جمع میکنه، میگفت حتی یه بار شکایت کرده از باباش که چرا خرجشو نمیده

اون قاضی خوش انصاف وجدان دار خدا شناس هم گفته که باباش (اگه اشتباه نکنم ماهی یا دو ماهی ۲۰۰۰۰ تومان بهش خرجی بده) یه امضاء ازش میگیره که دیگه هیچ چیزی حق نداره از باباش بخواد. حالا هم باباهه هیچ پولی بهش نمیده هیچی. . . همه هم دعواش کردن که چرا از بابات شکایت کردی

از اون موقع همش دارم به این فکر می کنم که پدر یعنی چی؟ چرا باباها هر غلطی که بخوان بکنن می تونن بکنن ولی یه بچه یا مامانش نمی تونه همون غلطو  بکنه؟

بچه ساختن که کاری نداره مهم اینه که بزرگش کنی و حمایتش کنی این یعنی پدر و گرنه یه پسر ۱۶ -۱۷ ساله هم می تونه بابا بشه . البته تقصیر خود زناست که رو دادن به این مردا که اینقدر پرو شدن و فکر میکنن که خیلی مهمن. بگذریم دلم خیلی پُرِ .

اوضاع خونه قشم هم خوب نیست، بچه ها ریختن به هم، منم موندم وسط که طرف کی یو بگیرم،

حوصله ی بحث ندارم ولی اگه بهم گیر بدن که خِرخِره شو می جوم.

 

لوسیفر ازم ناراحته که چرا با کُزِت و دارو دستش درست صحبت می کنم و سرشون جیغ نمی زنم

 

ازم ناراحته چون مث خودش با خودش رفتار می کنم (ظرفیتشو نداره بچش دیگه)

 

چند شب پیش واسه اولین بار تو رفاقتمون بهش فحش داردم( یه کثافت ناقابل). خودش کف کرده بود. بهم گفت بار آخرت باشه که بهم فحش میدیا بهش گفتم اینو گفتم که هر بار دیگه خواستی

بهم فحش بدی یادت باشه که جوابتو میدم. بهش برخورد و ناراحت شد. البته واسم دیگه مهم نیست. بگذریم از اینکه ....

اون مدتی که لوسیفر خونه نبود هیچ بحثی و حرفی و حدیثی تو خونه نبود تو همون روزا بود که آناستازیا بهم گفت که ببین وقتی که لوسیفر نیست همه دور همیم و خوشیم چرا قتی اون میاد همه میافتیم به جون هم ، گفتم تو اون می افتین به جون بیه من و با خودت جمع نبند.

 

فکر نکنین که خونه ی ما همش جای خبرا و اتفاقات بدهااا، نه اتفاقات خوبم میوفته اتفاقتا جالب و خنده دار ولی خب ازشون حرفی نمیزنم چون نمی خوام واسه هیچ کدوم از بچه ها اتفاقی بیوفته.

بگذریم از این حرفای خاله زنکی،  تیتر وار اتفاقات این چند روزو میگم:

امروز بچه ی دختر خالم اومده بود خونمون، گوشی موبایل منو تو دستش گرفته بود و داشت باهاش ور میرفت روشو طرف من کرد و گفت که منم وقتی بزرگ شدم و رفتم پیش دبستانی به مامان میگم واسم یه موبایل بگیره تا هر وقت که کاری داشت بهم زنگ بزنه شاید یه موقع کارش مهم باشه . . . (من کف کرده بودم).

 

یکشنبه ۸/۲/۸۷ یه روز عالی بود فوقالعاده عالی

امین کمالی کلاسمون بد فرم درسخون شده اونم در حدی که خود استادا کف بُر شدن و در اون حدی که استاد سلیمانی بهش گفت باید شیرینی بدی.

 

مصیب احمدی هم واسه اولین بار بود که دیدم همراه کفشش جوراب پوشیده بود( پسر خوش تیپیه ولی حیف که با کفشش جوراب نمی پوشه)

 

 

آها یه چیز دیگه آقای عطاری کلاسمون ازدواج کردن ولی متاسفانه هنوز هیزن.

 

یه موضوع که گاهی وقتا می خندونه منو اینه که دوست دختر ایمان( پسر خاله ی یکی از بچه هاست که تازه اومده دانشگاه و هنوز ترم بوقیه) رفته با رفیق ایمان دوست شده و گفته که من از ایمان خوشم نمیاد. (خب خدایش خیلی زور داره که دوست دخترت با رفیقت دوست شه و تازه بلند شه بیاد خونتون و جلو روت بره تو بغل رفیقت بشینه. خدایش خیلی زور داره). و هنوزم ایمان واسه من قیافه میگیره و  من هنوز نتونستم دلیلی واسه این کارش پیدا کنم.

 

. . .

تا تو قدر مِ بدُنی دیر اَبو                    تا بیای پهلوم بِمُ نی نی  دیر ابو

زندگی مث نسیمن زود اَریت              تا بیای بُفَهمی بی جوونی دیر اَبو

تا مِ از یاد گذشتم دور بَشُم               بی دو چشم آسمُنی دیر اَبو

ای که بی عطر تنت غمگین اَبُم         تا بیای اسمُم بدُنی دیر اَبو

 

ته نوشت:

۱. اسمت خوب یادم هست اما چهره ات را اصلا به خاطر ندارم.

۲. خانه داری به اندازه ی کار در معدن ذغال سنگ کثیف و نا مطبوع است، اما دستمزدش پایین تر است.

۳. هیچ بارونی نیومده و هیچ خبری هم نیست.