ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 |
دقیقا چهارشنبه بود من و لوسیفر خسته و کوفته ساعت 6 بعد از ظهر از دانشگاه اومدیم خونه، قرار بود یکی از همکلاسی ها که جزوه ریاضی لوسیفر رو گرفته بود کپی کنه و بیاره دم در خونه تحویل بده. موقع اومدنش من و لوسیفر که هنوز خسته ی دانشگاه بودیم و حال آرایش کردن رو نداشتیم هر دومون یه چادر انداخیم رو سرمون و رفتیم پایین، جزوه رو گرفتیم و گفتیم یه سر بریم خونه صاب خونمون ( خب حوصله مون سر رفته بود) . خونه صاحب خونمون درست پشت خونه ی ما هست یه مرد واقعا خوب و مث پدر می مونه واسمون. نبود خونه و بعد چند دقیقه که برگشتیم دیدیم دو در نشسته و داره دلستر می خورد که من با خنده گفتم تنها خوری و کلی حرف دیگه اونم خندید و همراه ما هم قدم شد و با ما تا سر کوچه اومد و گفت شما برید بالا تا من واستون دلستر بگیرم بیام که لوسیفر در گوشم گفت بهش بگو بی زحمت باواریا هلو بگیره . اومد بالا و دید که خونمون تمیزه میخواست راه پله رو جارو کنه که دید تمیزه و خوشش اومده بود. دلستر ها رو داد و رفت. از اون کله اسبی ها بود خلاصه از بس تلخ بود منو لوسیفر هی خودمون رو فحش می دادیم و می خوردیم.
آها اینو می خواستم بگم که آخه کجای دنیا همچین صاحب خونه ی باحال می تونید پیدا کنید؟
ته نوشت:
۱. قدر صاحب خونه ی خوبو باید دونست.