وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

تَپـَ

ما یعنی من تو محل کارم یه همکار دارم که مثلن دانشگاه قبول شده اونم تو یه شهر دیگه، و با رئیس دانشگاه صحبت کرده که سره کلاسا نره، وقتی برام تعریف کرد بهش گفتم گیرم تو سر کلاس نرفتی، امتحان پایان ترمم دادی قبول شدی، موقع کار چه طوری میخوای بری سرکار؟ بلدی چه جور حساب کنی؟ بهش پیشنهاد دادم که با استادایی که همینجا تو همین دانشگاه خودمون هم هستم صحبت کن و برو سرکلاسشون گفت صبحا که سرکارم، گفتم عصرها که بیکاری! گفت که نه بعدازظهرا نمیشه و کار دارم 2:30 که می رم خونه دیگه نمی رسم برم و فلان و بهمان، بهش گفتم میل خودشه.....

گذشت تا اینکه دکتری که میخواستم برم مطبش تو محله اونا بود ....ساعت 5:30 عصر که می رفتم سمت مطب دم در مغازه دوستش دیدم که واستاده و با موبیلش حرف می زنه، رفتم و نزدیکای ساعت 8 که بر می گشتم دیدم هنوزم دم در مغازه واستاده و حرف می زنه....بهش گفتم هنوزم اینجایی؟ واسم تعجب داشت که یک نفر اینقدر الاف باشه.... و فردای اون روز دوباره واسه ویزیت می رفتم، نزدیک مغازه که رسیدم به دوستم گفتم عجبی نیست که یهویی اومد بیرون از مغازه.... موقع برگشتمون هم همونجا بود.....حالا می فهمم که چرا وقت نداشت بره سرکلاس و می گفت که کار دارم و بیکار که نیستم و فلان و بهمان....الافی یعنی این!!!! دیگه حالم ازش بهم میخوره آدم تا این حد بی خود ندیده بودم....

کمــــ بود

کثافت معلوم نیست اسمش قنبر، ممدِ، رضاِ حسنه...  میگه اسمم ارسلانِ....




ته نوشت:

1.به خدا بیشتر ممد به قیافش نمی خوره

بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی

لطفن نصیحت ها و انتقادهایتان را برای خودتان نگه دارید، اینجا فقط حق با منه. در صورتی که خوشتان نمی اید بالای صفحه سمت راست یه دکمه ضربدر هست، اونو فشار بدید! بسته میشه...



کلن سفر کردن به شهرهای مدهبی از نظر شخص من چیز مزخرفیه، با اون ادمای به ظاهر مذهبی ولی باطنی بی بندوبار و فاسد.... همه ادماش ت*خ*م*ی*ن





ته نوشت:

1. بعله دقیقن همینیه که خودم میگم، شخصن دیدم، تجربه کردم....

2. نمی شنوم.....


باید گذاشت تا.....

الان تو هر وبلاگی میرم راجع به پاییز نوشتن و غم انگیز بودنش و فلان و بهمان، و من همیشه بعد خوندن اونا و خاطراتشون با خودم فکر کردم و تو ذهن درهمم دنبال خاطری ی غمگینی می گشتم که پاییز واسم تداعی کنه، درسته که از اول مهر متنفرم و این مسئله مال زمانیه که مدرسه م تموم شد و تا قبلش واسه دیدن همکلاسیام ، معلمام و جیغ جیغ تو راه مدرسه لحظه شماری می کردم و عین اول مهر رو تو مدرسه بودم. (اون موقع ها نمی دونستم که تنفر یعنی چی، حتی به خانم عشوری که معلم دینی قرآن مدرسهمون بود و عینهو بختک سلام می کردم و دوسش داشتم و حالاست که دوست دارم وقتی می بینمش تمام کارای بدشو به روش بیارم، چرا؟ چون از بچه گ در اومدم و زمونه کاری کرده که طعم تنفر رو چشیدم و اونقدری که نمی تونم فکرشو از سرم بیرون کنم و وقتی به مدرسه فکر می کنم فقط خاطرات معلم های بد ماد تو ذهنم، و جدیدن جایی کار می کنم که همه معلمم و متاسفانه بیشتر معلم های دوران تحصیلمو می بینم و وقتی متوجه شدم که بداخلاق ترینشون هنوز مجرده کلی خر کیف شدم و گفتم سگ میومد اینو بگیره؟) ولی بعد یه عالمه گشتن هیچ خاطره ای پیدا نمی کردم  که از آمدن پاییز غمگینم بکنه درسته فصل مورد علاقه ی من نیست ولی من عاشق له کردن برگاشم زیر پاهام و اون یاس های درختی که تو راه مدرسه می چیدم و تو موهامون می زدیم.

و یه چیز دیگه.....

تاحالا پنجشنبه ها شب تا دیر وقت بیرون نبودم، یعنی بودم و دیروقت واسه من 10 تا 10:30 شب بود، دیشب که یه مهمونی دخترونه دعوت بودیم نزدیکهای 12 بود که قصد برگشتن خونه کردیم، 7-8 تایی بودیم حرکت کردیم به سمت خونه و نمی دونم چرا جلو غدیر  بودیم و می چرخیدیم، تا حالا ایقدر ادم (پسر خوشگل و خوشتیپ ) یه جا ندیده بودم، جا واسه پارک ماشین نبود، خالاصه تا یک شب ول بودیم و بعد چن ماه تفریح نرفتن چیز خوبی بود.

اینم یه آهنگ از علی موسی زاده....یه اهنگ آروم..دل به دریا بزن بِرَه