وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

تو ، دلیل من


چه ام شده

به احوال درونم می نگرم گیج می شوم

هزار اما و کاش...

فقط

کنارت را آرامشی است برایم

غریب






ته نوشت:

دیشب در کنارت آرامشی داشتم بس عجیب.... هر چند کوتاه

آدم باید ذاتش سالم باشه

یارو تا بهش فشار اومده

هر جور که خواسته گند زده به ما

هر جور که خواسته رفتار کرده

به خودش اومده و

دیده که

اصن به تخممون هم حسابش نکردیم

گفته

من خوبیتو می خواستم

خواستم به نفعت باشه

من فقت نگران توام

یعنی دلم میخواد بهش بگم

بخواب بابا . . .

. . .


عــشــق
فــقــط
عــزیزم و دوســـتت دارم نــیــســــت !
عشق
اینه که تو هر شرایطی باهاش باشی ...‬






زن . . .


زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را/ ز مردی هرزه می گیرد ...زنی را می شناسم من
....

 

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم...

 



شاعر فریبا شش بلوکی - از مجموعه شعر شبانه

 

 

. . .

وقتی آدم از نزدیک ترین هاش ضربه میخوره

زندگی همینه

بعضی وقتا

آدما

تو زندگیشون تو لحظاتی 

تصمیماتی میگیرن/کارهایی انجام میدن/حرفایی می زنن

که نباید اتفاق می افتاده

اشتباه می کنن

و بعد از اون

تا آخر عمرشون

باید

باید

و باید

و در هر لحظه 

تاوان اون اشتباه رو باید

باید پس بدن

و پس میدن

خیلی سخته عمری پاسوز اشتباهی باشی . . .

رویایی واقعی

پریشب خواب دیدم

بعد مدتها

واینقد واقعی

که

وقت بیدار شدن انتظار داشتم که واقعن تعبیر شده باشه

خیلی بده که آدم

اینقد وابستگی داشته باشه به مال دنیا

و غصه ی چیزهایی رو بخوره که از دستش میده

و اینقدر عمیق فک کنه که خوابشونو ببینه

واقعن خجالت میکشم از خودم.