وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

؟

تو قلبت کی عزیزتر شده از من؟

سلام خدا


امشب ، حال خوبی دارم و خدایا فقت از تو سپاسگزارم


برای دوستم، خدا!

این دو روز گذشته برای من انگار دوسال گذشته، درد و رنجی که تو این دو روز کشیدم تا حالا تجربه ش نکرده بودم، اشکی که ریختم  و فقت خدا خدا می کردم، و از اون کمک میخواستم چون میدونستم که فقت و فقت اونه که میتونه راه درست رو نشونم بده ، و کمکم که بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم، بهترین تصمیمی که به آینده و بودنم و شخصیتم و وقار و هر چی که به من مربوط میشه لطمه ایی نزنه، تو این دو روز نه تونستم بخابم و نفس بکشم اشک بود و آه و ناله

امروز که چشمامو باز کردم ساعت به 4 صبح نرسیده بود هنوز و یادم اومد که اخرین بار قبل اینکه خوابم ببره عقربه ای ساعت حدودن سه رو نشون میدان ....

آخ فقت یه ساعت....  فقت یه ساعت ولی من جوونی واسم نمونده بود، حتا تکون دادم خودمم سختم بود...تو این دو روز تونسته بودم فقت چن ساعتی خودمو اروم کنم و خوابم ببره تا بتونم تجدید قوا کنم..../ آخ که تو دختر چه سخت اعتماد میکنی و دل میبندی و چه زود میشکنی ،/ آخ دختر که تو چقد ساده دل و خوش باوری ، تو همه رو خوب میبینی و فک میکنی همه مثه تو به دنیا نگاه میکنن/آخ دختر که تو چه اسون از اشتباهات دیگران می گذری و میبخشی و چقدر سخت بخشیده میشی.

تو این دو روز من بزرگ شدم ، شاخه زدم ، برگ زدم و تونستم حرف دل و عقلم رو یکی کنم، تونستم اون چیزی رو که تو ذهن داشتم با دلم یکی کنم ، چیزی که از همون شروع اول ماجرا منو آزار میداد، کابوس شبونه رو اورد به خواب های ساکت و اروم من. 

مرا جای خودم بگذار، خودت را جای گهواره   و آغوشی تسلی‌ بخش، کنارم باش همواره

و خدایا

خدای من

دوسته من ، تویی که همیشه در کنارم بودی در لحظات غم و شادی، تویی که کمک کردی در هر شرایطی  و هر زمانی ، تویی که بازهم اینبار مثل دفعات قبل منو تنها نزاشتیو راه درست رو بهم نشون دادی، مچکرم ازت و از خوشحالی وصف ناشدنی از پیدا کردن راهم نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم شاید ، دلم میخواد در آغوشت بگیرم و سرتا پایت رو غرق بوسه کنم و بهت بگم همیشه وجود داشتی در روح و تن من...

و من به خودم قول دادم که از مادرم تشکر کنم چون تو در آن جلوه کردی و اون هدیه ایی از جانب تو، به من است. اصلن اون خوده تویی... تویی که در هیبت یک مادر ظاهر شده ایی تا منه نوپا رو پا به پا هم قدم با خود ببری....

تو خود شاهد بودی که چی بر من گذشته و گذشت، ولی مطمئن باش نا امیدت نمیکنم  . . . حال و فردا رو از دست نخواهم داد.

میدونم تا زهر این درد از تن و روح من خارج بشه زمان میبره و زجرکشم میکنه درست مثل معتادی به وقت ترک ولی میدونم که تموم میشه، تو میدونی که اشتباهم نابخشودنی نیست و من همه چی رو سپردم به تو!    


به توه بزرگ و بخشنده و مهربان 





خدای من


خدایا
غریبم، آشنا با خویش حتی نیستم، بگذار برگردم
نمیبینم نمیدانم که حتی کیستم، بگذار برگردم
نه با دیروز خرسندم ،نه با امروز ... حالایم غریبان است
خدایا من که فردا را پذیرا نیستم، بگذار برگردم
به اسبی خسته میمانم رها کردم سوارم را و بارم را 

گذشت از عاشقی صعب است اگر می ایستم، بگذار برگردم

خودم را عاقبت گم کرده ام در زیر بارانی که باریده است
خواهش می کنم بگذار یک امشب...
به تنها جای ماندن های بی رفتن به دنیایی که دیگر نیستم، برگردم
خداوندا
اگر نامم صدای آب را تا پای شیروانی ها و یا در خانه ها تا پای آتش می برد تقصیر باران نیست.

عبوری بی عصا بی جای پا دارم و بر سقفی که سوراخ است میبارم
نمیبینم نمیدانم که اسیر چیستم ، بگذار برگردم
سفر سخت است و فردا بی سبب پشت چراغ بی خطر مانده است.
کسی آنسوی درهای قدیمی را نمی بیند.
کسی دیوارها را با کلنگی بر نمی دارد.
کسی دیگر نمی آید

خدایا نه
چرا دیوار من باشم؟ چرا من تک چراغ ایستم؟
بگذار برگردم
تو گفتی می توانی باز گردی
.گفته بودی زندگی زیباست
من هم زیستم
بگذار برگردم
بگذار برگردم

. . . من ِ رو به نابودی

چارستون بدنم (اگر چیزی ازش مونده باشه) می لرزه، به زور خودمو از رو زمین جمع میکنم به طرف اتاقم می برم- سرم از شدت داغی و درد در حال انفجاره - روی تخت ولو میشم- احساس سرما میکنم- بدنم می لرزه- دندونام به هم فشرده میشن- خودم رو مچاله میکنم و لحافو میکشم روم - به خودم میام تمام تنم از خیسه از عرق - غلت می زنم - توان کنترل کردن دست و پاهامو ندارم - به زحمت میشینم رو تختم و سرمو تکیه میدم به دیوار - چشام سیاهی میرن- یادم میاد از ظهر تا الان هیچی نخوردم حتا یه لیوان اب- نمیتونم تکونی بدم به خودم - دوباره پهن میشم روی تخت - نمیدونم سردمه یا گرممه - تب دارم یا سردیم شده- 

مهم نیست

به خودم میپیچم

ناله میکنم

لبام خشک شدن

اشکی نمونده 

ولی چشم هنوز میخواد بباره

بباره

بباره