وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

به بهانه روز دختر



دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده
برای شیطنت های بی وقفه،
بیخیالی های هر روزه،
ناز و کرشمه های من و آینه
خنده های بلند و بی دلیل،
برای آن احساسات مهار نشدنی،
حالا اما،
دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بی هوا این همه بزرگ شده!
چه قدی کشیده طاقتم!
ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند!
چه شیشه ای بودم روزی،
حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم!
به سنگ شدن می اندیشم،
اینگونه اطمینانش بیشتر است!
جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را
قهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته است!
این روزها لحن حرفهایم اینقدر جدی است 
که خودم هم از خودم حساب میبرم...
در اوج شادی هم قهقهه سر نمی دهم!و تنها به لبخندی اکتفا می کنم!
چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم!!!
همین که پیش اسمت مینشیند
تمامی سر خوشی و بی خیالیت را از تو میگیرد،
و به جایش وزنه وقار ومتانت را
روی شانه ات می گذارد!
نه اینکه تمامی اینها بد باشد،نه!فقط خدا کند وزنشان آنقدر سنگین نشود که دخترک حساس و شیرین درونم 
زیر سنگینی آن بمیرد!





پ.ن : متن بالا از تهمینه میلانی