هنوزم وقتی یاد تو می افتم دلم از غصه می لرزه... نیمه شعبان امسالم نبودی که
بهم عیدی بدی، گردنبد نقرت هنوز گردنمه همونی که نماد دریاست ، یادت میاد؟ نیستی
چرا؟ دیگه حتی به خوابمم نمیای که با هم سیب بخوریم، نصف من، نصف تو!
اون لبخندت، اون صورت ماه گونت و اون آرامشت دم رفتن حک شده تو خاطرم. تو می
خندیدی و خوشحال از آزاد شدنت و ما گریه از غم رفتن و غصه ی اینکه بودنتو
نفهمیدیم، بعد اون شبی که با هم سیب خوردیم به این باور رسیدم که نرفتی، هستی
اینجا، فقط و فقط تو خونه ی ما، پیش من و دادایی و مامانی، می دونی چرا؟ چون همیشه
این مامانی بود که به حرفات بهاء می داد و هر کاری که داشتی انجام می داد، الانم که
هر وقت چیزی خواستی از مامانی خواستی و سراغ هیچ کس دیگه هم نرفتی... . یادت می
یاد شب آخر با دستای نرمت که حالا دیگه قوتی براش نمونده بود دستامو تو دستات
گرفتی و گفتی : تو هیچ جایی نرو بمون اینجا و من قول دادم که بمونم! ولی تو که
خوابیدی رفتم. .. و فردا صبح واسه اومدن من دیگه دیر شده بود... تو رفته بودی ...بیا بگو که ازم دل گیر نیستی . . . دوست دارم بی بی ماهو...