اینو می خوام تقدیم کنم به کسی که روح بزرگی داره و در اوج عصبانیتش و در حالی که من ناجوانمردانه با غرورش ناخواسته بازی کردم منو بخشید و با اینکه می دونم اگه این نوشته رو ببینه بازم شاکی میشه و میگه که فکر کردی با این کارات من فراموش می کنم که چیکار کردی باهام کاملن در اشتباهی، اینجا می نویسمش... بدونه که عاشقشم فقط بلد نیستم چه جوری نشونش بدم.
من اگر عاشقم دست خودم نیست...
عاشقی معجزه ی زندگی است...
روی قلبم جاریست، ذره ذره این شعر
که اگر در خوابم با تو دیدم خودم خود را... بگم این رویا نیست...
نتوانم که بگویم بی تو، لب این باغچه ی تنهایی، جای تو...
جای تو بس خالیست...
یا بگویم با تو، چه صفایی دارد گذر از باغچه ی تنهایی...