وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

منـِ دلداده

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟

و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!

و هنوز دست و پا میزنند

ذهن خسته ام...

قلب درمانده ام...

چشمان بهت زده ام ...

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!

.

.

.

ولی من این را خوب می دانم که دلم فقط تو را می خواهد و قلبم فقط در کنار قلب تو آرام می گیرد.

 و  وقتیـ  کهـ عشقـ برایـ نجات یک رابطه پا بهـ میدانــ جنگـ میـ گذارد. . . 



عشق احساسی ست از عمق وجود،  که خدا اونو برای مواقعی تبعیه کرده که منطق از کار می افته و دل هم قدرت جوابگویی به فرمان های عقل را نداره و تنها عشقه که میتونه عقل رو راضی کنه به اطاعت امر .

برای دوستم، خدا!

این دو روز گذشته برای من انگار دوسال گذشته، درد و رنجی که تو این دو روز کشیدم تا حالا تجربه ش نکرده بودم، اشکی که ریختم  و فقت خدا خدا می کردم، و از اون کمک میخواستم چون میدونستم که فقت و فقت اونه که میتونه راه درست رو نشونم بده ، و کمکم که بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم، بهترین تصمیمی که به آینده و بودنم و شخصیتم و وقار و هر چی که به من مربوط میشه لطمه ایی نزنه، تو این دو روز نه تونستم بخابم و نفس بکشم اشک بود و آه و ناله

امروز که چشمامو باز کردم ساعت به 4 صبح نرسیده بود هنوز و یادم اومد که اخرین بار قبل اینکه خوابم ببره عقربه ای ساعت حدودن سه رو نشون میدان ....

آخ فقت یه ساعت....  فقت یه ساعت ولی من جوونی واسم نمونده بود، حتا تکون دادم خودمم سختم بود...تو این دو روز تونسته بودم فقت چن ساعتی خودمو اروم کنم و خوابم ببره تا بتونم تجدید قوا کنم..../ آخ که تو دختر چه سخت اعتماد میکنی و دل میبندی و چه زود میشکنی ،/ آخ دختر که تو چقد ساده دل و خوش باوری ، تو همه رو خوب میبینی و فک میکنی همه مثه تو به دنیا نگاه میکنن/آخ دختر که تو چه اسون از اشتباهات دیگران می گذری و میبخشی و چقدر سخت بخشیده میشی.

تو این دو روز من بزرگ شدم ، شاخه زدم ، برگ زدم و تونستم حرف دل و عقلم رو یکی کنم، تونستم اون چیزی رو که تو ذهن داشتم با دلم یکی کنم ، چیزی که از همون شروع اول ماجرا منو آزار میداد، کابوس شبونه رو اورد به خواب های ساکت و اروم من. 

مرا جای خودم بگذار، خودت را جای گهواره   و آغوشی تسلی‌ بخش، کنارم باش همواره

و خدایا

خدای من

دوسته من ، تویی که همیشه در کنارم بودی در لحظات غم و شادی، تویی که کمک کردی در هر شرایطی  و هر زمانی ، تویی که بازهم اینبار مثل دفعات قبل منو تنها نزاشتیو راه درست رو بهم نشون دادی، مچکرم ازت و از خوشحالی وصف ناشدنی از پیدا کردن راهم نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم شاید ، دلم میخواد در آغوشت بگیرم و سرتا پایت رو غرق بوسه کنم و بهت بگم همیشه وجود داشتی در روح و تن من...

و من به خودم قول دادم که از مادرم تشکر کنم چون تو در آن جلوه کردی و اون هدیه ایی از جانب تو، به من است. اصلن اون خوده تویی... تویی که در هیبت یک مادر ظاهر شده ایی تا منه نوپا رو پا به پا هم قدم با خود ببری....

تو خود شاهد بودی که چی بر من گذشته و گذشت، ولی مطمئن باش نا امیدت نمیکنم  . . . حال و فردا رو از دست نخواهم داد.

میدونم تا زهر این درد از تن و روح من خارج بشه زمان میبره و زجرکشم میکنه درست مثل معتادی به وقت ترک ولی میدونم که تموم میشه، تو میدونی که اشتباهم نابخشودنی نیست و من همه چی رو سپردم به تو!    


به توه بزرگ و بخشنده و مهربان 





. . . من ِ رو به نابودی

چارستون بدنم (اگر چیزی ازش مونده باشه) می لرزه، به زور خودمو از رو زمین جمع میکنم به طرف اتاقم می برم- سرم از شدت داغی و درد در حال انفجاره - روی تخت ولو میشم- احساس سرما میکنم- بدنم می لرزه- دندونام به هم فشرده میشن- خودم رو مچاله میکنم و لحافو میکشم روم - به خودم میام تمام تنم از خیسه از عرق - غلت می زنم - توان کنترل کردن دست و پاهامو ندارم - به زحمت میشینم رو تختم و سرمو تکیه میدم به دیوار - چشام سیاهی میرن- یادم میاد از ظهر تا الان هیچی نخوردم حتا یه لیوان اب- نمیتونم تکونی بدم به خودم - دوباره پهن میشم روی تخت - نمیدونم سردمه یا گرممه - تب دارم یا سردیم شده- 

مهم نیست

به خودم میپیچم

ناله میکنم

لبام خشک شدن

اشکی نمونده 

ولی چشم هنوز میخواد بباره

بباره

بباره



زخمی که نمی بینیم

می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند.

 

نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته ...

خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد جذاب تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد.

خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.

مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده ...

خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان مادر *** ها، *** ها، خواهر *** ها، مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسارهایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان زن صفت، مثل زن گریه می کردی هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند.

خشونت، آزار تحقیر پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است.  چون هایی که اسمشان می شود "عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود

خشونت زنی است که زیر نفس های آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت می کند و فکر می کند قاعده ی بازی همین است. خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها

می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماه ها و سال ها گرفته می شود گاهی هیچ وقت

هیچ وقت ترمیم نمی شود.

با تو هوس عاشقی کردم


بارها و بارها
مردی بود
که زنی را دوست داشت
بارها و بارها
زنی بود
که مردی را دوست داشت
بارها و بارها
زنی بود و مردی
که مرد و زنی را که دوست داشتند
دوست نداشتند.

اما یکبار
آری شاید تنها یکبار
مرد و زنی بودند
که یکدیگر را
دوست داشتند.





روبرت دسنوس

ترجمۀ حسین منصوری   

زندگی دونفره

وقتی یه نفر معنا بخش زندگیت میشه ، 

میشه روح 

میشه جوون

 میشه تن

میپیچه تو وجودت

و همه چیز جز اون رنگ میبازه