ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 |
توی این خانه جدید، ظاهرن احساس آرامش بیشتری دارم و خیلی چیزا باب میلمه و اگه هم نبود تعهد دادن که تغییرش بدن و این قسمت خوب ماجراست...
یه مدت که در حال کوچ بودیم و یه زمانی توی برزخ حال خوبی نداشتم، جفتک زیاد پروندم و بعضی هارو ناراحت کردم، خب دست خودم نبود عصبی بودم و اعتمادم رو از دست داده بودم و به همه مشکوک بودم ، البته توی این خونه جدید با تجربه وارد شدم و دیگه مث قبل نیستم، الفبا رو یاد گرفتم و میدونم حق و حقوقم چیه!!!
به هر حال هر چی هست خیره انشاالله ...
مسئله ایی که بیشتر از هر چیز دیگه ایی اذیتم میکنه دو رو بودن آدمهاست، اینکه خودشون میان جلو تو صورتت میخندن حرفایی می زنن و پشت سرت توطئه میکنن.
دور و اطراف من آدمایی هستن با شخصیتی منفی که دوست دارن بگن از همه ی ادمهای دنیا بدبخت ترن و بدشانس تر، البته حسود هم هستن ، اما اون شخصیت منفی شونو پشت یه لبخند و حرفای خوب پنهون کردن، ناخواسته از حرفای دل یکیشون باخبر شدم و دونستم که چقد با هام مشکل داره و درک من براش سخته، من سعی کردم دور و برش نباشم، اما دیدم باز اون دست بردار نیست هر رفتار منو به خودش میگیره، بهم برمیخورد اما نادیده می گرفتمش و اون بدجنس تر از اینا بود حتا شاکی بود که چرا از طرف من نادیده گرفته میشه، یه روز که مجبور شد ناراحتی هاشو از من، جلو روی من بگه، شبش تماس گرفت تا وجدان خودشو اروم کنه کلی حرف به هم دوخت که بگه من برداشت اشتباه داشتم و اون ناراحتی نداره
چیزی که ناراحتم میکنه اینه که مجبور نیست دروغ بگه ، تظاهر کنه، اما این کارو میکنه، و چیزی که بیشتر از همه ناراحتم میکنه اینه که همه رو و مخصوصن منو متهم به دروغگویی میکنه و خودشو پاک و مطهر از هر دروغی میدونه...
دلیل تنفرشو از خودم نمیدونم .... اینکه هر رفتاری از من و عمدی تلقی میکنه و به خودش میگیره و بیشتر از همه ناراحتم از اون شخصی که همیشه حقو به اون میده، این روزا کارم فقت سکوت در برابر اوناست، میگذرن این روزا و یه روز اونا می فهمن اشتباهاتشون رو و شاید من اشتباهاتمو؟!!!
اینا رو اینجا نوشتم که بتونم فراموش کنم که چقد ازارم میده وجود همچین ادمایی دورو برم، من دارم تمرین میکنم که بتونم درکشون کنم و به خودم امیدوام بدم که قابل درمان هستن این آدمهای دو شخصیتی.
پیامبر وقتی دید توی مکه نمی تونه راه به جایی ببره ، کوچ کرد رفت مدینه ...
ماهم تصمیم گرفتیم کوچ کنیم ...
6 نفر بودن که باید کشته میشدن... مدتها بود تو انتظار بودم که بکشمشون... خسته م کرده بودن، حرف شنویشون رسیده بود به -0- ...
خلاصه اینکه بعد دو هفته دیشب دوتا شمشیرکش قهار پیدا کردم و فرستادم سراغشون... امروز قراره برم ببینم چی ساختن ازشون ... دیشب که تیکه تیکه شده بودن ...
روزها میان و میرن
شب ها هم همینطور
هنوز هیچی نشده یک ماه و نیم از سال جدید گذشته و من جای پیشرفت دارم پسرفت میکنم
نمیدونم علتش چیه؟!!!
ترس از چی نمی زاره که خودمو هُل بدم جلو...
به لیستی که از دوستام نوشتم نگاه میکنم ، فقط اسمشون دوسته و سیاهی لشکرن، انگشت شماری رو میشه رفیق حساب کرد اما روزگار کاری کرده باهاشون که دیر به دیر همو می بینیم
دلم دوست جدید میخواد ولی نمیدونم از کجا شروع کنم
کجا پیداشون کنم؟!!!
اصن دوستی مونده که پیدا بشه؟!!!
همیشه آخر ماه ها کار زیاده ه ه ه
چرا؟
من تا همین الانش درگیر کار بودم!!!
با خودم همیشه فکر میکنم باقی روزهای ماه رو مگه خدا ازمون گرفته که همین روز آخری یادمون میاد انجامشون بدیم؟!!!