وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

با تو توی بهشتم انگار

بهم میگه فلانی  وقتی رزومه‌مو براش گفتم بهم گفته مگه چند سالته؟

گفتم چهل سال

گفته بهت میخوره ۲۶یا ۲۷ساله باشی

من تو دلم گفته خبر نداری وقتی فلانی رو دیدم جوون شدم وگرنه من بهم میخورد ۵۰ ساله باشم.

میدونم شیرین‌زبونی میکرد برام، اما دلم غش رفت براش

عشق منحصربفردم

چیه این عشق

این حس دوست داشتن و دوست داشته شدن چقدر اخه مهمه واسه بدن که میتونه لبخند بیاره روی لبت، شادت کنه، هیجان و انرژی بده بهت ؟!!!

وقتی بهش فکر میکنی میخندی، منتظر پیام و خبری ازش هستی و با دیدن یه نوتیفیکیشن ازش روی گوشیت تا اسمون میری ...

دلم برای این حس تنگ شده بود. 

زمان ایستاد

از در اومدی تو، روبروی من ایستادی، چشم در چشم، نفس به نفس،

 زمان هم ایستاد.

من جمله ای گفتم و تو چشمات برق زد، لبهای همو بوسیدیم بدون ترس و دلهره، 

زمان به حرکتش ادامه داد. 




تب تند

اون چه حسیه که با دیدنش تنت گُر میگیره؟ دلت میخواد روبروش بشینی و براش شعری که خاطره دارین رو  زمزمه کنید! 

دلت میخواد زن باشی، مادر باشی.

دلت میخواد خودتو مچاله کنی تو بغلش ... 

حس‌هایی که فراموش شده بودن الان چرا زنده شدن؟!!! مگه چه اتفاقی افتاده؟!!! 



روز جمعه یک هفته بعد از دیدن او

از خواب بیدار شدم، دنبال ترانه‌ای گشتم که براش بفرستم، پیدا کردم . فرستادم و منتظر واکنشش موندم، خیلی سریع جواب داد و زنگ زد و صحبت کردیم، تلفن رو که قطع کردم تمام ذهنم رو پر کرده بود. ترانه‌ای که برام فرستاده بود و تنظیم کردم که هی تکرار بشه و پلی کردم و رفتم تو آشپزخونه و غرق شدم تو افکارم، نهارمو پختم، آشپزخونه رو برق انداختم و به گلها رسیدگی کردم. 

آهنگ رو قطع کردم، دراز کشیدم روی تخت و به آینده‌ای نامعلومم فکر کردم. 

14 آذر

تووی اون نگاه اول دلم از نگاهت یه چک خورد
تو چشم‌هات از همون اول، دلم رو بدون شک برد
آره خب جهان من شد، صورت بدون نقصت
دلم رو دیگه نمیخوام، بزار بمونه دستت

خرداد پر حادثه

خسته شدم از اینکه همه حرفهامو توی ذهنم نگه داشتم، گفتم بیام دوباره اینجا بنویسمشون.

هوا حساب داغه و نمیشه از خونه اومد بیرون، کرونا هم که مزید علت و بهانه خوبی برای دَر رفتن از دید و بازدیهایی که دوست نداری، مخصوصا دیدن جاری و  خواهر شوهر.

منم این وسط خسته و بی‌حوصله، از یه طرف کارهای گلخونه، از یه طرف کارهای پروژه و رسیدگی به خونه و زندگی همه‌ی اینا و اینکه با خیال راحت نمیشه رفت گردشو تفریح باعث شده احساس خستگی بیش از حد احساس بشه.

ولی چه میشه کرد آدم وقتی کاری رو شروع میکنه واسه اول کار که جای پاش سفت بشه باید بیشتر از هر موقعی تلاش کنه.

سر کار هم که دوباره تنها شدم- آگی رفته دماغشو عمل کنه و من که همیشه تنها کار میکردم و عادت به همکار داشتن نداشتم، الان بدجور حس تنهایی و نبودش رو احساس میکنم و عادت کردن چقدر بدهههههه.

آهنگ مرضیه داره پخش میشه و همینطور که من الان به چیدن کلمات کنار هم فکر میکنم به موضوعات گلخونه هم فکر میکنم- عجب ذهن بیخودی که نمیتونه چند تصمیم رو همزمان بگیره فقط عدم تمرکزش میرسه بهمون.