آدما و مهمرین اونا واسه من که خودم باشم گاهی وقتا چه فکرایی میاد تو سرشون، همیشه بعد این همه فکرای جور و واجور و درهم و برهم و بی نظم مثل خودم کلی میشینم می خندم که مامانم میگه چیه کبکت خروس می خونه؟ من هم از فکرام واسش می گم....
وقتی لباس نوزاد می بینم فکر می کنم بیام عروس بشمو بعدشم مامان،
وقتی دوچرخه می بینم میگم کاش پسر بودم و محدودیتی واسم نبود!
وقتی شخصیتی مهم می بینم خودمو می زارم جاشو کلی خیال پردازی،
ولی چیزی که هیمشه فکرمو مشغول می کنه تضاد حرف های مردم با عملشونه.... مثلا همین ازدواج، یکی از مسائلی هست که نقل صحبت همی خانوما هست و تا یکی رو می بینن که هنوز مجرده و سنش از بیست گذشته بهش می گن تو هنوز شوهر نکردی؟
وقتی ازشون راجع به زندگی متاهلی و حال و هواش می پرسی میگن: شوهر نکنی هاا خوب نیست، بده، سخته، فلانه بهمانه...یادشون میره که خودشون تا خواستگار واسشون میاد و جواب بعله میدن بعدش گم و گور میشن و عقد که کردن اصلا پیدا نمیشن و اگه کاری باهاشون داری باید از شوهره واسه دیدنشون وقت بگیری و بعد عروسی تازه کم کم پداشون میشه و میان طرفت تازه اونم واسه نیازشونه....
از هرکی راجع به زایمان پرسیدم گفتن وای خیلی سخته درد داره و کلی منو ترسوندن، بعد خودشون اونوقت 2-3 تا بچه دارن، ازشون راجع به نوع رفتار با شوهراشونو می پرسم همش غر می زنن و بد می گن ولی یواشکی کلی قربون صدقشون میرن و نازشو م خرن، خب اگه بگن که ناز شوهرشون و می خرن چی میشه؟!!!
وسط این همه انکار منیره تنها دوستم بود که وقتی ازش سئوال پرسیدم برعکس همه که اصرار بر این داشتن که از ازدواجشون پشیمونن گفت که شوهرشو دوست داره و اون همونی هست که میخواسته و از قدیم هم شوهرشو دوست داشته و بهش فکر می کرده(شوهرش فامیلشونه)، بعد مادر شدنش از زایمانش پرسیدم و تنها کسی بود که گفت سخت نبود(زایمانش طبیعی بود). برام جالب بود ازش پرسیدم مگه چه جوری بود گفت پیرزنای فامیل بهم گفته بودن که وقت زایمان دردی می گیرتت که تمام تنت می لرزه، عرق می کنی، نفس کشیدن سخته و راه رفتن غیر ممکن و فلان و بهمان اونم موقع زایمانش منتظر همچین دردی بوده که دید که بچه ش بدنیا اومد و همچین دردی سراغش نیومد.
نمی دونم چرا این فکر همیشه تو ذهنم هست و مثل خواب های کابوس وار که همیشه تو شبهام هستن این فکرم با منه! از یادآوریش تا الان که نتیجه ای نگرفتم و درکش نکردم چرا وقتی به دوستم فکر می کنم این حرفاش تو ذهنمه.
این تفکرات هم همیشه ی خدا مث صاحبشون نیمه تمومن.
خدایا فقط گوش کن...
برای یک لحظه هم که شده فقط تنهائی ام را گوش کن
دلتنگی ام را بشنو!
دلم تنگه از بس هیچوقت تنگ نشده ! هیچوقت دوست نداشته ، هیچوقت لبریز نشده!
عاشقانه های وجودم به تاراج رفته و من نمیدانم چرا هرگز نتوانسته دلم عاشق شود؟!؟
میخواهم دوست داشته باشم سوم غائبم را!
میخواهم هزاران بار نگران گذر لحظه هایش شوم
میخواهم صدها بار دلواپس اشکهایش باشم!
خدایا فقط یکبار
فقط یکبار مرا عاشق کن!
دل من تنگ است برای عاشق شدن و خسته است از اینهمه تمنا!
دلم خیلی زود میگیرد این روزها و روزهای قبل تر هم تو میدانی که اینطور گرفته بودو
کافی است اینهمه تنفر! من عشق میخواهم !
دوست داشتن میخواهم
خدایا من یک احساس خوب میخواهم
بهانه ی زندگیم را گم کردم !
هرچند تو میدانی هرگز پیدا نبوده !!!
از کجا شروع کنم؟
از خدا ، از تو ، از خودم؟
افسوس که این واژگان چقدر حقیرند
و آه...
که حقیقت به مثابه دریا وسیع است .
حقیقتی که از آن میگویم
در میان من و تو
در میان ما و اوست!
این نیست آن افق
سخن در هیاهو ، درمیان هاله ای ابهام
آری !
در وجود من و توست .
در صدای نفس پائیز است .
در میان های های پرعروج یک قناری
در قفس
و حضور یک نگاه خالی از عشق
به بهار من و توست
شاید از دید من و تو یک نگاه صادقانه
به تمام جود دنیاست
شاید در فکر گروهی
رویش هندسی یک گل سرخ
اغنای خسته ی یک سرو پیر
از هجوم وحشی یک زندگی است
نه ، به خیالم حقیقت این چنین پیچیده نیست.
در حقیقت واقعیت یک نفس ، پرواز است
یک بغل آزادی است
در سکوت ، فریاد است
در زمستان گرماست
واقعیت پرتویی است از آن افق نزدیک
آن افق نزدیک
این حقیقت
همان چیزیست که به دلیلش من و تو و گل سرخ اینجائیم!
بی دلیل خاصی اینا رو اینجا نوشتم، چون جایی جز اینجا واسه گذاشتن و نگه داریشون ندارم.
ته نوشت:
1.همیشه سیصد و شصت و پنج روز رو بخاطر چند شب مهم می گذرونم اولی به خاطر روز تولدم دوم شب یلدا سوم چهارشنبه سوری و چهارو لحظه ی تحویل سال نو..نوروز..... و فردا شب که یلداست....
2. تسلیت بابت از دست دادن بزرگ مرد ایت الله متنظری
3. این سختیا و مشکلات و کمبودهاست که زندگی رو قشنگ می کنه و گرنه زندگی زیبا نیست.
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم،سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی،موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است،وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
ته نوشت:
۱. خوانده شده توسط حسن شرقی و هاله سیفی زاده.
امروز کنکور کاردانی به کارشناسی بود، وقتی داشتم می رفتم با خودم فکر می کردم که حتما دوستای هم دوره ای من الان لیسانسشونو گرفتن و دنبال زندگیشون رفتن و من موندم با تنبل بازیام....
اونجا که رفتم دیدم نه بابا همه هستن، حتی زرنگ خانوم کلاس، که استاد همیشه بهش میگفت، انتخاب اولتو بزن تهران....البته اون با شوهرش بود.
من تنها نبودم.
ته نوشت:
۱. مراحل چهارگانه آماده سازی یک تحقیق یا پروژه دانشگاهی در ایران(بعد از یافتن متن مورد نظر)
۱- CTRL + A
CTRL + C -۲
CTRL + V -۳
CTRL + P -۴
سرماخوردم، سرم سنگینی می کنه رو بدنم و سر درد دارم اونم خیلی زیاد جوری که وقتی می خوام نفس بکشم هم سرم درد می گیره، تمام استخوونام درد می کنه و آبریزش بینی دارم، کف پاهام ذق ذق می کنه و چشام از درد داره از حدقه میاد بیرون؛ شقیقه هام هم تیر می کشه..... حالا همه ی اینا یه طرف 10 دقیقه به 10 دقیقه توالت رفتنم یه طرف دیگه، شاید بشه این همه درد رو تحمل کرد ولی بخدا سخته هر 10 -15 دقیقه از جات بلند شی بری توالت.....
سرماخوردگی سختیش مال همینه......
ته نوشت:
۱. من برم توالت
حوصله م سر رفته بود، اساسی کسل بودم، همش با خودم فکر می کردم که چه بکُنم! یادت دفترچه تلفن موبایلم افتادم، شروع کردم از بالا دونه دونه اسم ها رو خوندن و واسه هر کدومشون یه میس کال انداختم، فقط یه چندتایی ازشون تماس گرفتن اونایی که بیشتر صمیمی بودن باهام.
توی این همه اسم یاد آناستازیا و لوسیفر افتادم، هم خونه ای های قشمم، چه روزایی که باهم نداشتیم. اون خاطرات مثل فلاش زدن یه دوربین هی تو ذهنم میومدن و می رفتن، من و آناستازیا عشق دریا داشتیم، شده بود ساعت ده شب هم می رفتیم ساحل دریای قشم. قشم جزیره ی امنی هست، تا صبح قدم بزن تو خیابوناش و من هیچ تضمینی نمی کنم که هین قدم زدن اتفاقی نیفته. لوسیفر هم همیشه پایه بود و با ما میومد ولی باید زود بر می گشت خونه. یاد آقای دل سفید صاحبخونمون که واسمون باواریا و دلستر می خرید. و الهه که ارزش دوستی نداشت و ای کاش وقتی بچه ها پشت سرش حرف می زدن و همشم راست بود، پشتشو نمی گرفتم و انکار نمی کردم و با بچه ها بحث نمی کردم که حالا الهه بشه دوست صمیمی همونا و پشت سر من حرف بزنه و ....
اون مرتیکه ی دماغ هنوزم معاون آموزشی قشم هست و اون نوچه ش آقای آموزش ...
نمی دونم چرا دارم به گذشته فکر می کنم، به همه ی اونایی که سنگ انداختن جلوپام، روزگار سختی ست.
پنجشنبه عروسی دعوت بودیم و آبجیم راه می رفت و همش میگفت شـــــــــــاااام م م هتل ل ل. زنونه مردونه جدا بود ولی نمی دونم این برادر عروس چه اصراری داره که ما حتما تو عروسی حضور داشته باشیم.
از وقتی هم که کلاس رانندگی رفتم، هرجا میرم که صف هست میگم ببخشید مشه من اول؟ ماشینمو بدجایی پارک کردم و کارمو زود انجام میدمو میرم.
دیروز یه روز خیلی بزرگ بود واسه من....
راستی یادم رفت که بگم جمعه دیگه کنکور کارشناسیدارم و دار میمیرم از استرس.
1. کلاس زبان فعلا ول معطله.
2. لعنت به تو پرورش.
3. تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند.