وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

زمان ایستاد

از در اومدی تو، روبروی من ایستادی، چشم در چشم، نفس به نفس،

 زمان هم ایستاد.

من جمله ای گفتم و تو چشمات برق زد، لبهای همو بوسیدیم بدون ترس و دلهره، 

زمان به حرکتش ادامه داد. 




تب تند

اون چه حسیه که با دیدنش تنت گُر میگیره؟ دلت میخواد روبروش بشینی و براش شعری که خاطره دارین رو  زمزمه کنید! 

دلت میخواد زن باشی، مادر باشی.

دلت میخواد خودتو مچاله کنی تو بغلش ... 

حس‌هایی که فراموش شده بودن الان چرا زنده شدن؟!!! مگه چه اتفاقی افتاده؟!!! 



روز جمعه یک هفته بعد از دیدن او

از خواب بیدار شدم، دنبال ترانه‌ای گشتم که براش بفرستم، پیدا کردم . فرستادم و منتظر واکنشش موندم، خیلی سریع جواب داد و زنگ زد و صحبت کردیم، تلفن رو که قطع کردم تمام ذهنم رو پر کرده بود. ترانه‌ای که برام فرستاده بود و تنظیم کردم که هی تکرار بشه و پلی کردم و رفتم تو آشپزخونه و غرق شدم تو افکارم، نهارمو پختم، آشپزخونه رو برق انداختم و به گلها رسیدگی کردم. 

آهنگ رو قطع کردم، دراز کشیدم روی تخت و به آینده‌ای نامعلومم فکر کردم. 

خرداد پر حادثه

خسته شدم از اینکه همه حرفهامو توی ذهنم نگه داشتم، گفتم بیام دوباره اینجا بنویسمشون.

هوا حساب داغه و نمیشه از خونه اومد بیرون، کرونا هم که مزید علت و بهانه خوبی برای دَر رفتن از دید و بازدیهایی که دوست نداری، مخصوصا دیدن جاری و  خواهر شوهر.

منم این وسط خسته و بی‌حوصله، از یه طرف کارهای گلخونه، از یه طرف کارهای پروژه و رسیدگی به خونه و زندگی همه‌ی اینا و اینکه با خیال راحت نمیشه رفت گردشو تفریح باعث شده احساس خستگی بیش از حد احساس بشه.

ولی چه میشه کرد آدم وقتی کاری رو شروع میکنه واسه اول کار که جای پاش سفت بشه باید بیشتر از هر موقعی تلاش کنه.

سر کار هم که دوباره تنها شدم- آگی رفته دماغشو عمل کنه و من که همیشه تنها کار میکردم و عادت به همکار داشتن نداشتم، الان بدجور حس تنهایی و نبودش رو احساس میکنم و عادت کردن چقدر بدهههههه.

آهنگ مرضیه داره پخش میشه و همینطور که من الان به چیدن کلمات کنار هم فکر میکنم به موضوعات گلخونه هم فکر میکنم- عجب ذهن بیخودی که نمیتونه چند تصمیم رو همزمان بگیره فقط عدم تمرکزش میرسه بهمون. 

نازنین

با هم دیگه صحبت کردیم اینقدر حالش بد بود که دلش نمیخواست ویدیویی صحبت کنیم- حرف زدیم و دوباره نقشه کشیدیم واسه گردش و تفریح بعدبهبودش- اما هر دو نفرمون میدونستیم که دیگه تمومه- یه هفته بعد زنگ زدن که دم صبح سفر کرده و پسر و شوهر و مارو تنها گذاشته و رفته پیش بی‌بی.

ده روز بعد تولد۳۵سالگیشو تو خونه ش بدون حضور خودش جشن گرفتن- ما هم از اون ور دوربین موبایل تو جشنش بدون خودش شریک بودیم- 

هی روزگار بی‌وفا

تیرماه لعنتی

روزها و ماه‌های خوبی نیست.۴ماهه که فهمیدیم دخترخاله دانشمنده سرطان گرفته و حاضر نیست بره درمان.

من نمیتونم یهویی خودمو عوض کنم وهر روز هر روز بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم. مثل گشته اخر هفته ها از طریق واتس اَپ صحبت میکنیم و از روزایی که گذروندیم حرف میزنم. کلی عکس از شهری که عوض شده براش فرستادم و نقشه کشیدیم که وقتی اومد ببرمش اونجاها هم بهش نشون بدم.


کسل‌ترینم

خرداد همیشه در از حادثه‌ست برای همه و من

حوصله م دیگه خیلی سر رفته

شرکت و دانشگاه کسل کننده شدن و دنبال سرگرمی جدید باید گشت