وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

ره آورد سفر به پایتخت

این چند روز ذهن و فکرم خیلی درگیره

بعد همایش ی که داشتیم تصمیم گرفتم شرکتمو عوض کنم، چیزهایی که اونجا برام ناخواسته پیش اومد منو مصمم کرد که اینجایی که هستم نمیتونه منو به اون خواسته هام برسونه، سرناسازگاری گذاشتنم شروع شده و با همه چی لج میکنم ، از همه چی ایراد میگیرم .

تمرکزم سخت شده، دو شغله بودن واقعا در توان من نیست اما شرایط ایجاب کرده که مسولیتی رو قبول کنم تا هیچ تصوری ازش نداشتم

کلمه مدیرعامل شدن همیشه برای من کلمه ی سنگین و دور از ذهنی بوده، حالا اما
یه پام گیر شغل مدیرعاملی و یه پام گیر شغل سابق خودم

میدونم آخرشم میرینم به این زندگیم

شهری از جنس زندان آزکابان

دو روزی مهمان نی ریز بودم، خاطراتی تلخ و شیرین برام زنده کرد

اصلا نمیتونستم هضم کنم این شهر هنوزم همون شهری بود که پشت سر گذاشته بودمش، تفکر مردمش ذره ایی تکون نخورده بود.

تصمی گرفتم واسه یکبار هم که شده اینجا خودم باشم و همرنگشون نشم، بزارم این دو روز بگذره و من  لذت بودن در هوای پاکش رو ببرم فقط، قطعا بودن در کنار آدمهایی که دوستشون داشتم برام زندگی  در اونجا رو آسون تر کرده بود. 

دیدن دوستانی که هنوز منو یادشون بود و دلتنگ دیدنم بودن منو به شوق می اورد.

اما تجربه ی کاری خوبی بود و باز دوباره گردنه های رشته کوه های زاگرس تا رسیدن به استهبان و ایج و دویدن میان درختان انجیرررررررر

من زندگی که دارم رو عاشقم

علف هرز رو نابود کن



همه ی آدمها خوبن، بد نداریم و فقط گاهی خوبی بیش از حد به شخصی باعث میشه خیال ورشون داره که این لطف مکرر وظیفه ست و همین خوبی بیش از حد، از اونا علف هرزی می سازه که ریشه در زمینی ندارن و منبع تغذیه اونا میشه زندگی ما... می پیچن دورت و تار می تنن و می مکننننننن از شیره جوون و همیشه هم طلبکار که چرا کمه!!!
تنها راه جلوگیری از این اتفاقا یاد گرفتن اینه که کمی فکر کنیم و " نه " گفتن رو یاد بگیریم و اگه کسی ماهی خواست ازمون، ماهیگیری رو بهش یاد بدیم نه اینکه هی ، هی، هی  با درخواست اون یه ماهی پرت کنیم جلوش ، چون اخرش مجبور میشید واسه کندن و از بین بردن اون علف هرز که چسبیده به زندگی تون تیشه به ریشه خودتون بزنید.
یکی از این علف های هرز بیست و پنج سال پیچیده دور زندگی ما و از شیره جوون ما زندگی میگذرونه و طلبکار هم هست و بیشتر میخواد و زشتی قضیه اینجاست که همه بدبیاری ها و اتفاقات ناگوار زندگی ما از وجود اون علف هرز هست اما زبانش دراز و  بزرگ خانواده ما خیلی راحت چشمشو روی این اتفاق بسته و اون علف هرز هم طلبکارانه به تار تنیدن دور زندگیمون ادامه میده، اما مدتیه که کمر بستیم به نابودیه اون علف هرز و سه شنبه(به امید خدا روز موعود هست که دستشو کوتاه کنیم از زندگی مون. 
تصمیم و کار سختی بود، کلی طول کشید تا همه رو همراه کردیم ، برام عین تیشه زدن به ریشه ست اما چاره ایی نیست برای رها شدن از گذشته باید پُل های پشت سر رو خراب کرد ...
همه اینا رو گفتم که بگم نزارید تو زندگی تون علف هرز بپیچه و از شیره جوونتون تغذیه کنند...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم !

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، 

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، 

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و ...

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

حرف هست اما کجاست محرمی برای شنیدن

یه زمانی اینجا، جایی بود که میومدم و حرفامو می نوشتم. دلنگی ها، دل مشغولی ها و ...سالها گذشته و من هنوز میام اینجا و مینویسم اما همه ش دارم فکر میکنم چشمانی که دوست ندارم اینجا رو بخونن سرک میکشن به این ادرس برای دونستن حال این روزای من ... اما من نوشتن تنها کاریه که از مشغله های ذهنیم آزادم میکنه

روزا میگذره خوب و قشنگ، درسته که بالا پایین داره اما آخرش به آرامش می رسه

فروردین خوبی رو شروع کردم و خوش گذشت بهم، بیخیال دوست داشتن فرد خاصی شدم، تصمیم گرفتم همه آدمها رو دوست داشته باشم و این موضوع باعث شده که خیالم از بابت خیلی چیزها راحت تر بشه ... زندگی رو ساده تر بگیرم و خوشحال تر باشم.

شروع کردم به قدم برداشتن به سوی موفقیتی که از قبل براش نقشه کشیده بودم اما دور ایستاده بودم و تماشایش میکردم، فکر میکردم خودش پیش میره

هه، چقدر احمق بودم

اما قدم اول رو که برداشتم دیدم باقی راه آسونه...

اردیبهشت هم قشنگای خودش رو داشت ، قدم ها سریع تر شده بودن و راه رسیدن به مقصد قشنگ تر...

اردیبهشت پاداش زحمتهامو داد و تصمیم گرفتم  خرداد قشنگ ترش کنم ...

اردیبهشت بود که عاشق شد


خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم!

این که مثلِ یک دکمه ی شُل به پیراهنِ کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛

این که مثلِ تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...!

من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در حرکت... من ایستادن را قبول ندارم،

من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

می خواستم قایقِ نجات باشم، بالِ پرواز باشم، چراغِ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش...

می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوکِ قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم،حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...

هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! اینکه بروی با چنگ و دندان یک کسی را مالِ خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی،

دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛

مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد،

پس جنگ برای چه؟

آدمیزاد بخواهد دلش به ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...!

وقتی کسی را دوست داری،

باید از خودت بدانی اش...

آدمیزاد مگر برای داشتنِ خودش میجنگد؟!

من بلد نیستم بجنگم،

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!

باید بنشیند پشتِ در و یواشکی گریه کند...

من با بند بندِ وجودم دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا،... بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم،

اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...

چرا که زیرِ آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیزِ کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:

"مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،

یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"...!!




اسفند قشنگ من

هیچ‌ وقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم.

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم

نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می‌اندازه!

ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته‌ایم 

اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم،

سرعت‌مان را بیشتر و بیشتر می‌کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، 

از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!  

اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چای نوشید... 

یازده ماه تمام، دردها، رنج‌ها و حتی خوشی‌ها را به جان خریدن که الکی نیست،

هست؟!!!

چطور می‌شود با حجم این خاطرات و دلتنگی‌هایی که روی دلم آدم سنگینی می‌کنند، 

مغازه‌ها را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟!

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش‌های کتانی، قدم زد!