وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

سرباز و مرد متاهل !

سلام
درخواست های زیادی شد و همچنین تهدیدات زیادی که چرا همش ضد مردا، منم از بس که دل نازکم نخواستم دل دوستان رو بشکنم ایندفعه هم خواستم مردا کیف کنن ولی مث اینکه امکان پذیر نیست. فعلا این پست رو داشته باشین تا ویندوزمو که عوض کردم مطلب های اصله کاری رو می نویسم.


شباهت ازدواج کردن و سربازی رفتن !!




سرباز

آقایان ، آقا پسرها ، مردان مجرد و متاهل ، افراد ذکور جامعه ...

آیا تا کنون با خود اندیشیده اید که به چه دلیل خدمت مقدس سربازی اجباریست ؟

چرا از قدیم و ندیم گفته اند که تا خدمت نروی مرد نمی شوی ؟!

چرا اکثر مردان موفق ، عامل اصلی این موفقیتشان را ۲ سال خدمت سربازی می دانند ؟!

چرا ۹/۹۹درصد خانواده های دختر دار حاضر نیستند به پسری که هنوز خدمت نرفته دختر بدهند ؟!

و چرا اکثر پسرهایی که قبل از سربازی رفتن زن می گیرند در آینده با مشکلاتی مواجه می شوند؟!



هدف از طرح این سوالات ، آماده کردن ذهن شما خوانندگان محترم جهت پی بردن به عمق فاجعه می باشد !

پاسخ تمام سوالات فوق در یک جمله خلاصه می شود و آن این است که ( خدمت سربازی یک دوران آموزشی تمرینی است جهت آشنایی هر چه بیشتر و بهتر آقایان مجرد با زندگی زناشویی ! )


بله ، درست شنیدید . شباهت های انکار ناپذیر میان خدمت سربازی و زندگی زناشویی آنقدر زیاد است که از دیرباز ، در اکثر کشور های دنیا خدمت سربازی اجباری را قرار دادند تا تمام افراد ذکور جامعه ، قبل از افتادن به دام ازدواج ( ببخشید ! منظورم قبل از متاهل شدن بود ) برای ۲ سال طعم زندگی مشترک را بچشند تا در ۱۰۰ سال آینده ، زیاد احساس رنج و عذاب نکنند !



و اما شباهتهای میان خدمت سربازی و زندگی زناشویی برای آقایان :


ادامه مطلبو بخونید حتما:




ته نوشت:
1. من دوست دارم مردها مردانه رفتار کنند، یعنی محکم و کودکانه!
2. مهم چقدر زیستن است نه چند سال زیستن.

ادامه مطلب ...

هیچوقت به یک زن دروغ نگویید!

اینم به مناسبت روز زن تقدیم به همه ی مردا چون واسشون حکم یه هشدارو داره و یه گوشه ی خیلی کوچیک از باهوشی خانوماست.

 

 

هیچوقت به یک زن دروغ نگوئید!

 

 

 

 

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن  ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !  زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.

 

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"  

 

 

 

 

 

 

جواب زن خیلی جالب بود.

 

 

می خواید بدونید زن به شوهرش چی گفت: ادامه مطلبو ببینید.

ادامه مطلب ...

اون راهب چی دید؟!!!

 یک داستان عجیب لطفا آن را تا انتها بخوانید

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.  مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »رئیس صومعه بلافاصله او را  به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا  از راهبان صومعه  پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم  این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»   مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و  آنجا را ترک کرد. چند سال بعد  ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم  این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم  این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم  و عمر خودم  را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232    عدد است. و 231,281,219,999,129,382   سنگ روی زمین وجود دارد»راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم  . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.پشت در چوبی یک در  سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و  لعل بنفش قرار داشت.در نهایت رئیس راهب ها گفت:
« این کلید آخرین در است » . مرد که  از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد .
 
 
ته نوشت:
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...

اُخیک

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.روزی روزگاری،
یک مرد خارکنی بوددر ((پرت آباد)) (توضیح مصحح:پایتخت ولایت غربت.   
 یک روز که رفته بود برای خارکنی ،خسته شد ورفت کنار چشمه وقدری آب خورد وگفت :((اُخی!)) 
ناگهان اُخیک (سلطان هفت دریا)سر از چشمه در آورد وگفت:سلام بابا خارکن ،چه فرمایشی داری؟
 بابا خارکن آهی کشید وگفت :ای برادر،دست به دلم نگذار که دلم خون است.صبح تا شب کار میکنم.
کم کم دارم چهل ساله می شوم وهنوز زن ندارم.اخیک گفت :این که مشکلی نیست.
بعد به یک چشم بر هم زدن ،دختری مثل پنجه آفتاب ،لب چشمه پیداشد.
اخیک گفت:بفرما،این هم زنی که میخواستی.بعد از اینحرف اخیک ناپدید شد.دختر به خارکن گفت :
ای خارکن بدان وآگاه باش که من دختر شاه پریان هستم وعقد من وتو را درآسمانها بسته اند. 
بابا خارکن خوشحال شد وبا زنش راه افتاد که برود به خانه.یک دفعه با خودش فکر کرد که ای دل غافل من که
 اصلا خانه ندارم ،این شد که دوباره برگشت سرچشمه وقدری آب خورد وگفت:اخی دوباره اخیک از آب بیرون
 امد وگفت:سلام بابا خارکن چه خواسته ای داری؟بابا خارکن گفت:ای برادر،من خانه ندارم.
اگر التفاتی بکنی ویک غاری برای زندگی در اختیارمان بگذاری،منت پذیرت می شویم.
اخیک گفت:پدرآمرزیده،این روزها با ایران رادیاتور کی میره تو غار؟
یک ساختمان ویلایی دوبلکس مبله،با استخر وسونا وجکوزی وپارکینگ وانبار با تمام وسایل منزل ،
حوالی تجریش ونیاوران برایت سراغ دارم.چطور است؟خارکن گفت :بد نیست
.به یک چشم بر هم زدن،سند منگوله دار یک ساختمان ویلایی،از آسمان افتاد پیش پای بابا خارکن واخیک
 ناپدید شد. بابا خارکن سند را برداشت ودست زنش را گرفت وراه افتادکه برود به طرف نیاوران.
دختر شاه پریان گفت:ای خارکن،میدانی از اینجا تا نیاوران چند فرسخ راه است؟تو که ازاخیک این همه چیز
 گرفتی،یک چهارپایی هم میگرفتی که دوتایی ترکش بنشینیم وبرویم.خارکن دوباره آمد لب چشمه وقدری
 اب خورد وگفت:((اخِی))دوباره اخِیک پیدا شد وگفت:با عرض سلام مجدد!دیگر چه میخواهی بابا خارکن؟
بابا خارکن گفت:ای برادر ،هیچ فکر نکردی که من وعیالم این همه راه را چطورباید برویم؟
 یک اسبی،(بلانسبت خوانندگان محترم اینافسانه)قاطری،چیزی...اخیک خنده ای کرد 
وگفت:آخر بابا خارکن آدم با این همه دارایی که دوترکه سوار الاغ نمیشود... یک بنز شش در مشکی با راننده
 اختصاصی برای خودت بخواه،یک لیموزین آلبالویی هم برای عیالت.بابا خارکن گفت:
حالا که چاره ای نیست باشد!!! به یک چشمبر هم زدن دوتا ماشین کنار دست بابا خارکن وعیالش سبز شد
 واخیک ناپدید شد. وقتی بابا خارکن روی صندلی گرم ونرم وچرمی بنز نشست وتا کمر توی آن فرو رفت،
خوش خوشانش شد و زیر لب گفت اُخی! دوباره اخیک ،سر از آب در آورد وگفت:بابا خارکناین دفعه دیگه خودم
 می دانم چه می خواهی .بیا.این یک دفترچه دویست برگی حساب در گردش که هرچه ازش خرج کنی ،
تمام نمیشود.این هم یک دفترچه پس انداز چندمیلیون دلاری در بانکهای سوئیس ،
این هم یک تعداد سند وبنچاق که به دردروز مبادایت می خورد.اخیک اینها را داد به دست بابا خارکن وناپدید شد
.بعد از این واقعه بابا خارکن و دختر شاه پریان رفتند که با هم زندگی خوبی داشته باشند.
 
   *  *  *  *  *
 
       # خلاصه پرونده اتهامی:
 
       نام: بابا
      شهرت: خارکن
      شغل: خارکنی
 
     # موارد اتهام:
 
     1.کسب درآمد های باد آورده
     2.داشتن روابط نا مشروع با خانم ((دال.شین.پ)) معروف
                 به دختر شاه پریون
     3.جعل اسناد دولتی
     4.و غیره!!!
 
     # رای دادگاه:
 
      متهم به هزار بار حبس ابد محکوم شد.
 
      *  *  *  *  *
 
   اما بشنوید از بابا خارکن که همان روز اول داشت توی زندان آب خنک می خورد،طبق عادت
 زیر لب گفت: اُخی . اخیک (سلطان هفت دریا) از توی لیوان آب بیرون آمد و وقتی حال و روز
  بابا خارکن را دید ،ترتیب آزادی اش را داد. بابا خارکن الان دارد با دختر شاه پریان به خوشی وخرمی 
زندگی می کند. ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم باید بعد از آب خوردن ((اُخی))بگوید.
قصه ما به سر رسید،غلاغه به خونه اش نرسید

 

داستان ۲

 

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.


ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.


خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.


پری چوب جادووییش رو تکون داد و


                    اجی مجی لا ترجی



دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک qm2 در دستش ظاهر شد



حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:




خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.




خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!



پری چوب جادوییش و چرخوند و.........



                    اجی مجی لا ترجی




و آقا 92 ساله شد!




پیام اخلاقی این داستان



مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،


ولی پریها................



مونث هستند !!!!!!!!




 

 

 

ضروری نوشت: نوشته های بالا رو پاک کردم و  از این به بعد داستانامو میزارم تو قسمت نَه نِه شهرزاد و اسم پستاشم تغییر میدم به داستان و شماره گذاری میکنمشون ، اینجوری بهتره .

چون از نوشتنشون هیچ قصدی ندارم جز اینکه به نظرم جالب اومده، همین.

ولی مث اینکه بعضیا به دل گرقتن و .... .

داستان۱


یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ، دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و ح­الا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لح­ظه فکر میکنه و میگه: خب... بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وح­شی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ..... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین !
پیرمرد با ح­یرت میگه: این امکان نداره! ح­تما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده !
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا" منظور منم همین بود !

نتیجهءاخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته باش !