وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

یک تیرماه نود و پنج

تصمیم گرفتیم مثل خیل عظیمی از هموطن های جو زده عزیزمان  فوق لیسانس خود را در رشته مدیریت منابع انسانی بگیریم ...

به هر حال زشته بقیه داشته باشن و من نداشته باشم ....

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم !

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، 

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، 

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و ...

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

حرف هست اما کجاست محرمی برای شنیدن

یه زمانی اینجا، جایی بود که میومدم و حرفامو می نوشتم. دلنگی ها، دل مشغولی ها و ...سالها گذشته و من هنوز میام اینجا و مینویسم اما همه ش دارم فکر میکنم چشمانی که دوست ندارم اینجا رو بخونن سرک میکشن به این ادرس برای دونستن حال این روزای من ... اما من نوشتن تنها کاریه که از مشغله های ذهنیم آزادم میکنه

روزا میگذره خوب و قشنگ، درسته که بالا پایین داره اما آخرش به آرامش می رسه

فروردین خوبی رو شروع کردم و خوش گذشت بهم، بیخیال دوست داشتن فرد خاصی شدم، تصمیم گرفتم همه آدمها رو دوست داشته باشم و این موضوع باعث شده که خیالم از بابت خیلی چیزها راحت تر بشه ... زندگی رو ساده تر بگیرم و خوشحال تر باشم.

شروع کردم به قدم برداشتن به سوی موفقیتی که از قبل براش نقشه کشیده بودم اما دور ایستاده بودم و تماشایش میکردم، فکر میکردم خودش پیش میره

هه، چقدر احمق بودم

اما قدم اول رو که برداشتم دیدم باقی راه آسونه...

اردیبهشت هم قشنگای خودش رو داشت ، قدم ها سریع تر شده بودن و راه رسیدن به مقصد قشنگ تر...

اردیبهشت پاداش زحمتهامو داد و تصمیم گرفتم  خرداد قشنگ ترش کنم ...

اردیبهشت بود که عاشق شد


خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم!

این که مثلِ یک دکمه ی شُل به پیراهنِ کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛

این که مثلِ تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...!

من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در حرکت... من ایستادن را قبول ندارم،

من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

می خواستم قایقِ نجات باشم، بالِ پرواز باشم، چراغِ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش...

می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوکِ قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم،حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...

هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! اینکه بروی با چنگ و دندان یک کسی را مالِ خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی،

دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛

مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد،

پس جنگ برای چه؟

آدمیزاد بخواهد دلش به ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...!

وقتی کسی را دوست داری،

باید از خودت بدانی اش...

آدمیزاد مگر برای داشتنِ خودش میجنگد؟!

من بلد نیستم بجنگم،

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!

باید بنشیند پشتِ در و یواشکی گریه کند...

من با بند بندِ وجودم دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا،... بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم،

اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...

چرا که زیرِ آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیزِ کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:

"مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،

یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"...!!




در سفری به خود هستم

دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور


شاید این عید به دیدار خودم هم بروم.

 


اسفند قشنگ من

هیچ‌ وقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم.

نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم

نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می‌اندازه!

ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته‌ایم 

اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم،

سرعت‌مان را بیشتر و بیشتر می‌کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، 

از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!  

اسفند را باید نشست

باید خستگی در کرد

باید چای نوشید... 

یازده ماه تمام، دردها، رنج‌ها و حتی خوشی‌ها را به جان خریدن که الکی نیست،

هست؟!!!

چطور می‌شود با حجم این خاطرات و دلتنگی‌هایی که روی دلم آدم سنگینی می‌کنند، 

مغازه‌ها را گشت یا قیمت فلان مانتو را با مغازه دیگر مقایسه کرد؟!

اسفند را نباید دوید

اسفند را باید با کفش‌های کتانی، قدم زد!



 

اونی که از ما گذشت ، در گذشت

آدم‌هایی‌ که ما را ترک می کنند 

سه‌ دسته اند

یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدم‌های سابق هستند و نه ما

گروه دوم کسانی‌ هستند که هرگز بر نمی‌گردند چه آنهایی که نمی‌خواهند ، چه آنهایی که نمی توانند

گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند.

خطر ناک‌ترین گروه سومی‌‌ها هستند .

 چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ،

 که ما تا مدت‌ها در کما می‌‌مانیم و خیلی‌ دیر می‌‌فهمیم که برای چه آدم‌های بی‌ ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی‌ را فدا کردیم ... خیلی‌ دیر میفهمم ... خیلی‌ دیر ... ولی‌ یک روز میفهمم ... چیزی که هرگز نمی‌فهمیم این است که اصلا چه چیز این آدم‌ها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟ روزی که آدم‌های بزرگتری ، با ارزش‌های والاتری وارد زندگی‌ ما شدند ،  آن روز قدرِ  خودمان را بیشتر می‌دانیم.