ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 |
این چند روز ذهن و فکرم خیلی درگیره
بعد همایش ی که داشتیم تصمیم گرفتم شرکتمو عوض کنم، چیزهایی که اونجا برام ناخواسته پیش اومد منو مصمم کرد که اینجایی که هستم نمیتونه منو به اون خواسته هام برسونه، سرناسازگاری گذاشتنم شروع شده و با همه چی لج میکنم ، از همه چی ایراد میگیرم .
تمرکزم سخت شده، دو شغله بودن واقعا در توان من نیست اما شرایط ایجاب کرده که مسولیتی رو قبول کنم تا هیچ تصوری ازش نداشتم
کلمه مدیرعامل شدن همیشه برای من کلمه ی سنگین و دور از ذهنی بوده، حالا اما
یه پام گیر شغل مدیرعاملی و یه پام گیر شغل سابق خودم
میدونم آخرشم میرینم به این زندگیم
اگه بگم کارمو چون سفر توش زیاد داره دوست دارم دروغ نگفتم، اصلا یکی از علت های انتخابم همین بود، عرق رسیدن خشک نشده دوباره عازمم واسه یه شهر دیگه
اینبار پایتخت
من خوشحالم، قراره کلی دوست ببینم، کسایی که سالهاست باهاشون دوستم و کار میکنم اما ندیدمشون تا الان، برام مث هندونه سربسته می مونن، هم شوق دارم و هم کنجکاوی
برنامه هامو ریختم که تو این مدت اندک بتونم ندیده ها رو دیده کنم.
همایش برج میلاد و بعدش کتابخانه ملی
کاخ گلستان و پُل طبیعت
جمعه بازار پروانه و بازار تجریش و باغ ملی گل و دیدن خاله
برگشت سمت دیار خودم
دو روزی مهمان نی ریز بودم، خاطراتی تلخ و شیرین برام زنده کرد
اصلا نمیتونستم هضم کنم این شهر هنوزم همون شهری بود که پشت سر گذاشته بودمش، تفکر مردمش ذره ایی تکون نخورده بود.
تصمی گرفتم واسه یکبار هم که شده اینجا خودم باشم و همرنگشون نشم، بزارم این دو روز بگذره و من لذت بودن در هوای پاکش رو ببرم فقط، قطعا بودن در کنار آدمهایی که دوستشون داشتم برام زندگی در اونجا رو آسون تر کرده بود.
دیدن دوستانی که هنوز منو یادشون بود و دلتنگ دیدنم بودن منو به شوق می اورد.
اما تجربه ی کاری خوبی بود و باز دوباره گردنه های رشته کوه های زاگرس تا رسیدن به استهبان و ایج و دویدن میان درختان انجیرررررررر
من زندگی که دارم رو عاشقم
همیشه وقتی حرفی از سفر میاد من ناخوادآگاه استرس میگیرم و دل شوره میاد سراغم با اینکه میدونم هیچ اتفاق بدی در راه نیست
فردا عازم سفری کاری هستم همراه با بهترین همکارام اونم به شهری که هیچ وقت فکرشو نمیکردم برگردم بهش....
دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده
برای شیطنت های بی وقفه،
بیخیالی های هر روزه،
ناز و کرشمه های من و آینه
خنده های بلند و بی دلیل،
برای آن احساسات مهار نشدنی،
حالا اما،
دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بی هوا این همه بزرگ شده!
چه قدی کشیده طاقتم!
ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند!
چه شیشه ای بودم روزی،
حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم!
به سنگ شدن می اندیشم،
اینگونه اطمینانش بیشتر است!
جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را
قهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته است!
این روزها لحن حرفهایم اینقدر جدی است
که خودم هم از خودم حساب میبرم...
در اوج شادی هم قهقهه سر نمی دهم!و تنها به لبخندی اکتفا می کنم!
چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم!!!
همین که پیش اسمت مینشیند
تمامی سر خوشی و بی خیالیت را از تو میگیرد،
و به جایش وزنه وقار ومتانت را
روی شانه ات می گذارد!
نه اینکه تمامی اینها بد باشد،نه!فقط خدا کند وزنشان آنقدر سنگین نشود که دخترک حساس و شیرین درونم
زیر سنگینی آن بمیرد!
پ.ن : متن بالا از تهمینه میلانی