وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!
وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

وقتیـــ آسمانــــ بهـ زمینـ میچسبد

اینجا، جیغ از جفنگیات ، خزعبلات ، تفکرات خود می نویسد!

بی بی ماهو

 

چقدر زود میگذره....

انگار همین دیروز بود... دستمو تو دستاش گرفت و گفت که تو بمون، نرو، امشبو اینجا باش.

گفتم باشه،هستم تا خود صبح هستم

و سُرُم توی دستشو عوض کردم

ساعت ۱۱ شب بود که خاله اومد دنبالم ، گفت من شب می مونم پیشش تو برو، گفتم  صبح زود خودم میام

و.....

دیگه بی بی دیگه نبود

یه سال گذشت وامسالم  مث پارسال من عیدی ندارم عید بی، بی بی ماهو هیج لطفی نداره. 

........

خیلی حرفا تو دلمه واسه گفتنش ولی سیستم خودم به فاک عظما رفته و دست به دامن کافی نت شدم تو این وقت شب.

من برم خونه دیر وقته

 

حذف و اضافه

 

دیروز و امروزحذف و اضافه رشته های حسابداری، کامپیوتر و تربیت بدنی بود

من شانس اوردم که همون دیروز کار حذف و اضافمو انجام دادم، امروز که از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب کلاس داشتم، فقط کلاس ریاضی با آقای مدبر برگزار شد و بقیه کلاسا هیچ.

با بچه ها رفتم ساختمان آموزشی................

چــــــــــــــــــــــــه غلغله ای بود

باز خدا خیر بده به آقای x و آقای اسمنی مدیر گروهمون هوامو داشتن و لطف کردن و

من کارمو همون روز ۷ اسفند انجام دادم

 

به هرحال....

آها یه چیز دیگه آقای اسمنی استقلالیه اونم چی... رو استقلال تعصب داره

 

 

خیلی تنهام

 

       " دلم یک دوست می خواهد که خیلی مهربان باشد دلش اندازه دریا به قد آسمان باشد "

 

نگو اینجا آخر راهِ

 

 

خنده ها می گذرد , مرا ترک میکند

 

و من اینجام

 

تنها تر از همیشه

 

در تاریکی خود فرو می روم

 

به دنبال چه میگردم؟

 

وسعت این زندگی بیش تر نیست

 

صدای تیک تاک زمان

 

یادآور عمریست که تلف شد

 

به چه می اندیشم؟

 

به پوچیه وجودم

 

زمین ما روشن نیست

 

یا بازیه کودکانه جهان؟

 

خواستم پر باشم

 

در آغوش باد زندگی

 

به هر طرف که رفتم

 

و دیگر چیزی مهم نیست

 

من مجرمم , پس بگو

 

جرم و گناه من چیست؟

 

جرم و گناه من چیست؟!!!

 

برگرفته از وبلاگ روزهای تاریک

 

 

 

خب سخته که بدون هیچ دادگاهی محاکمه بشی و بودن داشتن حق دفاع مجازات بشی

خب سخته که کسی که همه آرزوهات بسته بهش بود، بره و دیگه هیچ سراغی هم ازت نگیره

همونی که میگفت همه جوره باهاته، تو رو مقصر بودنه و تقصیری که خودتم ندونی چی هست

و تو بازم مثل همیشه قربانی از پیش قضاوتاش بشی...

خیلی سخته...

 

کاش حداقل میگفت که گناهم چیه ....

آخه چرا مجازات به این سنگینی؟!!!

خواهش میکنم بگو.... جرمم چیه...

آخه کدوم حرف، کدوم جمله، کد.وم کامنت؟!!!...یه اشاره ای کن...

. . .

 

 

ایییییییییییییییییییییییییی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

آخه من ۵ تا ۲۰ رو چه جوری بیارم!!!. . .

 

 

 

ته نوشت:

دارم میرم قشم(کسی جنس نمی خواد واسش بیارم؟. . .)

داستان ۲

 

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.


ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.


خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.


پری چوب جادووییش رو تکون داد و


                    اجی مجی لا ترجی



دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک qm2 در دستش ظاهر شد



حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:




خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.




خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!



پری چوب جادوییش و چرخوند و.........



                    اجی مجی لا ترجی




و آقا 92 ساله شد!




پیام اخلاقی این داستان



مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،


ولی پریها................



مونث هستند !!!!!!!!




 

 

 

ضروری نوشت: نوشته های بالا رو پاک کردم و  از این به بعد داستانامو میزارم تو قسمت نَه نِه شهرزاد و اسم پستاشم تغییر میدم به داستان و شماره گذاری میکنمشون ، اینجوری بهتره .

چون از نوشتنشون هیچ قصدی ندارم جز اینکه به نظرم جالب اومده، همین.

ولی مث اینکه بعضیا به دل گرقتن و .... .

این زمستون نمی خواد بره...

ســــــــــــــــــرما خودرم فتیر.....چشمام باز نمیشه، بعد دو سال، سرماخوردگی اونم تو این وقت سال زشته...


۷-۸ اسفند حذف و اضافه دارم... میخوام یه ۴ واحد دیگه بگیرم کار آفرینی و کارگاه مبانی الترونیک،


هفته ی پیش رفتم دانشگاه -چهارشنبه از ۸ صبح تا ۸ شب کلاس دارم ولی فقط ریاضیش تشکیل شد اونم آقای مدبر اومد سر کلاس یه تو ضیح کوچیک داد و بد گفت برین... .


من و مینا هم که از صبح دنبال کارای یکی از دوستامون بودیم که کاری کنیم که مشروط نشه چون اگه مشروط میشد این ترمی اخراج میشد از دانشگاه ، به این استاد رو بزن به اون استاد رو بزن ، با اون سر کله بزن و خلاصه اعصاب خوردی....


یه چیزی فهمیدم از صحبت کردن با استادا و چند تا از کارمندای دانشگاه که آقای آموزش که توی آموزش هست رو هیشکی حساب آدم نمیکنه، وقتی داشتم شکایتشو میکردم مافوقش برگشت و گفت که اینو ولش کن در شان تو نیست که جوابشو بدی....اون اصلا آداب معاشرت بلد نیست....


آخی دلم خنک شد...


یه چیز دیگه کمالی کلاسمون برنامه نویسی گرفته ۱۶ ، الانم که واسه خودش کار دانشجویی گرفته تو آموزش، پسر باحالیه...



این هفته هم تا ۳ شنبه نمیرم دانشگاه،


وایییییییییییییییییی تب دارم...از چشام جای دماغم آب میاد....